قهوه بیبی
من وقتی قهوه میخورم که میخوام یه دل سیر بخوابم. بیبی خدابیامرز همیشه بهم میگفت: “ننهت تورو کج زاییده! باد ای وَر میاد تو او وَر میری. آب او وَر میره تو ای وَر میای! هرکی هرطور بود تو برعکس اویی!”
داستان من از اونجایی شروع شد که سال آخر دبیرستان بودم و امتحان ریاضی داشتم. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که مغز من برای درسی مثل ریاضی هیچ به خودش زحمت کار افتادن نمیده. وقتی اینطوری میگم نه اینکه فکر کنید دارم غُلُو میکنمها! این عین حقیقته. یعنی من از یه طرف که کتاب ریاضی رو باز میکنم، مغزم از طرف دیگه دروازههای فهم و درکش رو میبنده. اون شب برف میبارید و من داشتم با کتابام کلنجار میرفتم. انقدرم دور خودم رو شلوغ کرده بودم که هرکی نمیدونست فکر میکرد دارم اتم میشکافم و تو کارم خیلی هم موفقم. از گاج و منشور دانش گرفته تا جزوههای ریاضیدان کلاس رو دور خودم پخش کرده بودم تا حداقل به مغزم بفهمونم این امتحان جدیه و نباید تنبلی کنه ولی انگار نه انگار.. از من اصرار و از اون انکار.. هیچ به روی خودش نمیآورد..
اون شب بیبی زیر کرسی لم داده بود و واسه گلدونای لب طاقچه بافتنی میبافت و هر از گاهی زیر چشمی من رو میپایید. منم ژست فقیهانه گرفته بودم تا مبادا بهم شک کنه و بفهمه هیچی بارم نیست که یهو آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت: «تو نَمخوای یه معلمویی یه استادویی بگیری ای درسا رو یادت بده؟ تا کی میخوای همیطور تو سرْ خودت بزنی؟ ای طور که من میبینم فردا پس فردا با نمره صفرو میای باز دست به دامنْ بیبی میشی میگی ای کارنامه رو یه طوری نشونْ ننهم بده که یه موقعی غش نکنه ای وسط!»
بیبی همهچی رو میفهمید و منم نای دفاع از خودم رو نداشتم. واسه همین خودم رو ول کردم و طاق باز خوابیدم وسط خونه و گفتم: «محض رضای خدا هیچی یاد نگرفتم بیبی. غلط نکنم اینبار دیگه اخراجم حتمیه. کم کم داره خوابم میگیره..»
بیبی دستاش رو گذاشت رو پاهاش و به زحمت از جا بلند شد و رفت سمت آشپزخونه. اولین باری نبود که به حرفام توجه نمیکرد. اصلا کارش همین بود که چار تا تیکهی درشت بارم کنه و بعدشم بذاره بره.
دوباره نشستم سر درس و مشقم که چند دقیقه بعد بیبی با یه فنجون اومد کنارم نشست و گفت: «اینْ بخور بلکم امشب بیدار بمونی تا صبح درساتو تموم کنی. جوری بخون لااقل نمره قبولی بگیری.»
فنجون رو گرفتم و گفتم: «آی قربون دستای بیبی برم که واسه من قهوه درست کرده. به عشق صفای خودت دوازده میگیرم چرا نمره قبولی؟»
بیبی نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: «منت سرْ ما میذاری دوازده میگیری. لابد توقع داری مدالو افتخارم بندازیم گردنت.»
القصه.. قهوه خوردن ما همانا و تخت خوابیدن تا خود صبح همان.. اون شب چنان خوابی منو گرفت که هنوزم بعد دوازده سال هیچوقت نتونستم اونطوری راحت و عمیق بخوابم مگر شبهایی که قهوه میخورم.
صبح روز بعد موقعی بیدار شدم که فقط ده دقیقه به امتحان مونده بود و دیگه معجزهی امامی و پیامبری هم نمیتونست کاری واسم بکنه. بیبی هم در حالی که رختخوابها رو جمع میکرد غر میزد: «والا ندیده بودیم کسی با خوردنْ قهوه بخوابه دختر خا تو چرا ایقد برعکس آدمیزادی؟»
هنوزم کارنامهای که نمرهی چهار با دو تا خط تیره اطرافش وسط یهعالمه بیست هست رو نگه داشتم. یه جور یادگاری از بیبی و اون شب برفی با اون قهوهی خوابآوره..
هنوزم گاهی شبا خواب بیبی رو میبینم که واسم قهوه آورده تا بتونم بیدار بمونم ولی من تا میخورم خوابم میگیره و صبح روز بعدش از همیشه دیرتر بیدار میشم..
این داستان بر اساس واقعیت نوشته شده و من واقعا با خوردن قهوه خوابم میگیره. اینم یه جورشه دیگه 🙂
چقدر روان و ساده و دلنشین بود خودمونی بودنش من رو باهاتون همراه کرد. با اینکه من با خوردن قهوه به قول همسرم ، های میشم و موتورم روشن میشه، ولی لذت بردم از قهوه خواب آور بی بی. روح بی بی شاد
سپاس