داستان خاطرهانگیز شادی محمودیان و بنمانو
داستانی از دوست عزیز شادی محمودیان ماجرای کاملا واقعی من و بنمانو اولین باری که بنمانو رو دیدم... صبح بود و هنوز خوابآلود و خسته بودم، اتوبوس شلوغ بود و خیابان ولیعصر مثل همیشه با تراف...
داستانی از دوست عزیز شادی محمودیان ماجرای کاملا واقعی من و بنمانو اولین باری که بنمانو رو دیدم... صبح بود و هنوز خوابآلود و خسته بودم، اتوبوس شلوغ بود و خیابان ولیعصر مثل همیشه با تراف...
فنجانم دستم بود و جلوی پنجره ایستاده بودم و به آدمها نگاه میکردم ...نزدیکتر رفتم، شانه ام را به سردی پنجرهی باران خوردهی اتاق تکیه دادم. پارادوکس زیبایی بود گرمی فنجان قهوه و سردی پنجره. از ...
شاید برای شماهم اتفاق افتاده! اولین باری که بنمانو رو دیدم خیلی خوب یادمه؛ با تمام جزئیات. ولی بزارید از یکم قبل تر شروع کنم. سال ۱۳۹۲، یه پسر که قراره با دوستاش برن کافه. اولین بارم بود ...
قهوه بیبی من وقتی قهوه میخورم که میخوام یه دل سیر بخوابم. بیبی خدابیامرز همیشه بهم میگفت: "ننهت تورو کج زاییده! باد ای وَر میاد تو او وَر میر...
داستانی از دوست عزیز بابک احمدی جایی در یک کوهستان برفی اولبار که قهوه بنمانو را دیدم، یادم نمیاد. ولی آخرینباری را خوب یادم است. غروب یکی از آخرین روزهای آبان بود. دوتا امضاء انداختیم ...