فنجانم دستم بود و جلوی پنجره ایستاده بودم و به آدمها نگاه میکردم …نزدیکتر رفتم، شانه ام را به سردی پنجرهی باران خوردهی اتاق تکیه دادم. پارادوکس زیبایی بود گرمی فنجان قهوه و سردی پنجره. از این بالا آدمها چقدر دوستداشتنیتر بنظر میرسند. با تمام تفاوتهایشان تنها شبیه نقطهای هستند که هیچگاه سر خطی ندارند. تا عمر دارند باید بدوند و دست و پا بزند در این انبوهِی اتفاقات پیشبینی نشدهی دنیا. چراغ که قرمز میشود دخترکی با دسته گل نرگسش تـقهای به شیشه ی ماشینی میزند، راننده اما اعتنایی نمیکند…دخترک اما دوان دوان به سراغ ماشین بعدی میرود. از اینجا که معلوم نیست اما حتما چشمانش پر شده از ناامیدی …
ده، نه،هشت، هفت… براستی اگر همه ی ما برای تمام ثانیههای عمرمان آنقدر تقلا میکردیم شاید این حجم از حسرت در وجود تکتکمان موج نمیزد. نگاهش میکنم خسته و بی رمق گوشه خیابان روی جدول مینشینید و به رفت و آمد ماشینها چشم میدوزد.دلم میخواهد داد بزنم و بگویم عزیزِ من، همهی آدمها که بد نیستند، تا نامهربانی نبینی طعم شیرین مهربانی را نمیچشی . داد بزنم و بگویم کاش میتوانستم کلِ نرگسهایت را یکجا مهمان گلدان خالی روی میز کنم…اما انگار کسی زودتر از من دست به کار میشود، جلو میرود و تمام نرگسهایش را میخرد..باز هم نمیتوانم چشمان دخترک را ببینم اما این بار حتما از خوشی برق میزنند..
..میبینی ؟ دنیا همین است! گاهی در نهایت استیصال درست زمانی که از آدمها ودنیایشان ناامید شدی کسی دستش را به طرفت دراز میکند.کسی که میخواهد تمام معادلات ذهنت را برهم بزند . کسی که میخواهد طعم گسِ نامهربانی را از یادت ببرد..
فنجانم را جلوی پنجره میگیرم و شیشه بخار میکند. با نوک انگشتم طرح لبخندی را میکشم وجرعه ای از قهوه ام را مینوشم..
چه تلخی شیرینی است درست مثل دنیای ما ..!
نظرات کاربران