داستانی از دوست عزیز بابک احمدی
جایی در یک کوهستان برفی
اولبار که قهوه بنمانو را دیدم، یادم نمیاد. ولی آخرینباری را خوب یادم است. غروب یکی از آخرین روزهای آبان بود. دوتا امضاء انداختیم پای یه ورقه و پشتپا زدیم به دوسال زندگی مشترک. هر کاری کردم برای اینکه نگهش دارم. ولی نشد. مادرش مدام توی گوشش میخواند ما به درد هم نمیخوریم و از این زندگی چیزی درنمیاد. این توی گوش خواندنها، سرآخر کار خودش را کرد. از محضر که بیرون آمدیم، پاهایم به پلههای راهرو چسبیده بود. کنار همراهانش، نگاهش دودو می زد سمت من. هیچ فرصتی هر چقدر هم کوتاه را برای یک نگاه زیرچشمی از دست نمیداد. به خیابان رسیدیم. نمیدانستم در چنین موقعیتی چی باید بگویم. راستی راستی داشت میرفت و من از آن لحظه دیگر نداشتمش. ته ماندهی جرأتی که ته وجودم مانده بود را جمع کردم و گفتم: « دیروز که اومدی وسیلههات رو ورداری، چندتایی رو یادت رفت. آوردمشون توی ماشینه». برادرش بُراق شد و ابرو بالا انداخت.
- بندازشون توی همون جهنمدرهای که سه سال عمر و جوونیش رو انداخت تهش.
پشتبند این حرف به خواهرش اشاره کرد که معطل نکند و راهی شود. اما او دل به حرف برادر نداد. لبخند سردی زد و لبش را یکوری بالا انداخت. چال روی لپُش را که دوست داشتم، پیدایش شد که برای آخرین بار دیوانهام کند. یک قدم به سمت من برداشت. کیف کردم. مادرش معنیدار گفت: «معطلش نکن. ما توی ماشین نشستیم».
رفتند. برادرش که شاکی و دلخور بود و هنوز هم نیمنگاهی به پشت سر داشت، دیرتر راهی شد. من ماندم و او. از لای ماشینها ردشدیم و رفتیم به کوچه روبرویی. این آخرین فرصت همقدم شدن با او بود. سر و صدای بوق و هیاهوی مردم، همهی خیابان را ورداشته بود. اما بین من و او سکوتی به اندازهی سکوت یک کوهستان برفی برقرار بود. درست مثل روزی که دوتایی رفته بودیم توی هیاهویی کوچهبرلن برای خریدهای عروسی.
به ماشین که رسیدیم، گفتم: «میتونم یه قهوه مهمونتون کنم؟». این بیربط ترین جمله ای بود که میشد ته یک کوچه بن بست و خلوت و دَم جدایی به یک دختر گفت. با شنیدن این جمله پاهایش سست شد. خوب این سوال را میشناخت. چطور ممکن است یک دختر جملهای را که پسر کله شق سه سال پیش وسط کوهنوردی و بین یک فوج همکلاسی دانشگاهش به او گفته، فراموش کند؟. تا ته منظور پسر را رفته بود و دست و بالش لرزیده بود، مثل همین بار.
- شما چی فکر کردی پیش خودت؟ دعوت به خوردن قهوه؟ مگه اینجا اروپاست؟
این را گفته بود و تا پایین کوه که برسیم، صدتا حرف دیگر را هم بارم کرد . اما هیچکدام از آن حرف ها دلیل نمیشد که سرفرصت فکرهایش را نکند و از خر شیطان پایین نیاید. دو روز بعد توی یک کافهی باصفا و دنج و قدیمی، جایی در یکی از فرعیهای نجاتاللهی میهمانم شد.
حالا دوباره باز هم دعوت به قهوه. مسخرهترین حرفی که میتوانست در آن موقعیت از من بشنود. نگاهی به اطراف انداخت . کافهای درکار نبود. اگر هم بود، وقتش را نداشت. ریموت ماشین را زدم. درِ صندوق را دادم بالا. صندوق خالی را که دید، فهمید قصهی «وسیلهای در خانه جامانده» از اساس دروغ است. یک فلاسک، خسته از قل خوردن های زیاد، کف صندوق آرام گرفته بود. در چشم برهم زدنی دو لیوان کاغذی را جلوی خودش دید. پاکتهای کوچک قهوه را که از جیبم بیرون آوردم، فهمید دعوتم جدیست. فلاسک را برداشتم. اجازه دادم، قطرهای آبجوشی که از دل دانه های قهوه راهی را به ته لیوان میجستند، مشام هر دوی ما را از بوی آن پُرکنند. توی هیاهوی جمعیتی که در ایستگاه متروی نزدیکمان درهم میلولیدند، شده بودیم دو کوهنورد خسته که خودمان را سپرده بودیم به بوی قهوه که ما را ببرد به جایی ساکت در یک کوهستان برفی.
نظرات کاربران